قسمت پنچم: باتلاق هاکوماک


واهمه: واقعیت ترسناکتر از تخیل
قسمت پنجم: باتلاق هاکوماک
قدم گذاشتن به جنگلها مثل وارد شدن به دنیایی دیگهاست. دنیایی که رازهای تاریک رو از چشمان جستجوگر ما پنهان میکنه و خطرهای ناشناختهای رو برای عابران بیخبر در خودش نگه میداره. برخی از جنگلها مرموزتر از جنگلهای دیگهان. یکی از شومترین جنگلها در ایالت ماساچوست قرار داره.
لطفا برای حمایت، پادکست واهمه رو با دوستان خودتون به اشتراک بزارید. همچنین میتونید با عضویت در کانال تلگرامی من به آدرس @mardomak_media علاوه بر حمایت، اطلاعات بیشتری از هر قسمت کسب کنید.

واهمه: واقعیت ترسناکتر از تخیل
قسمت پنجم: باتلاق هاکوماک
قدم گذاشتن به جنگلها مثل وارد شدن به دنیایی دیگهاست. دنیایی که رازهای تاریک رو از چشمان جستجوگر ما پنهان میکنه و خطرهای ناشناختهای رو برای عابران بیخبر در خودش نگه میداره. برخی از جنگلها مرموزتر از جنگلهای دیگهان. یکی از شومترین جنگلها در ایالت ماساچوست قرار داره.
در این دنیا هیچ چیز مثل جنگل ها نمیتونن انسان رو در تنهایی احاطه کنه. امگار جنگل ها میتونن ما رو از بقیهی دنیا جدا کنن، ما رو تنها بزارن، و ما رو تا مرز گم شدن جلو ببرن. حتی در این دوره و زمونه مدرن، جنگل های یادمون میندازن که هنوز مکان هایی هستن که انسان نتونسته بهشون غلبه کنه. درسته که میتونیم در جنگل به مسیر معینی ادامه بدیم اما راه های باریکی که بین درختان هستن توهم این رو بهمون میدن که همه چیزی تحت کنترله، همه چیز در اختیار ماست. اما خودمون خوب میدونیم نمیتونیم به هر مسیری تو جنگل اعتماد کنیم، خوب میدونیم که اگه از مسیر خارج بشیم شاید اتفاق غیر منتظرهای در انتظارمون باشه. جنگل ها راز های زیادی برای پنهان کردن دارن. برای قرن ها، مجرم ها از جنگل برای پنهان کردن جرم شون استفاده میکردن. از پنهان کردن مواد مخدر تا جسد. جنگل ها حتی حیات وحش رو هم از ما پنهان میکنند، گاهی انقدر خوب موجودات مختلف رو در خودشون مخفی میکنن که با شک از خودمون میپرسیم، آیا واقعا موجودات وحشی در همچین سکوتی زندگی میکنند؟ بخشی هایی از هر جنگل وجود دارن که تاریکتر از مناطق دیگهان. یه مناطقی از جنگل ها هستن که فقط درختها رو دور هم جمع نکردن. موقعیتهای مکانی متعدد تو همین کرهخاکی وجود دارن که ازشون به شدت دوری میشه، چون به شدت به شایعه آلوده شدن، چون پر شدن از ترس. قدم گذاشتن به این مکان ها مساوی با، رها کردن امنیت، منطق و امید.
من وحید حسنی هستم شما به واهمه گوش میکنید.
بین سه شهر ابینگتون، ریهوبِث و فری تآون که در ایالت ماساچوست قرار دارن، یک تکه زمینه مثلثی شکل قرار داره که میزبان گزارش هایی از اتفاقات غیرقابل توضیح متعددی بوده. اسمش هست مثلث بریج واتر، که با اسمهای مثلث سیاه و مثلث شیطان هم شناخته میشه. شاید مثل مثلث برمودا نتونه هواپیماها و کشتی هایی که از بالاش رد میشن رو قورت بده، اما روایت کننده داستان ها و اسرار زیادیه. یکی از مناطق این مثلث باتلاق هاکوماک نامیده شده که بیش از 68 کیلومتر مربع مساحت داره و در نزدیکی شهر بریج واتر واقع شده. ساکنان بریج واتر یعنی قبیله وامپاناگ که از آمریکایی های اصیل بودن در قرن 17 میلادی شهر رو خالی کردن و قلعه ای در اون ساختن که در زمان جنگ شاه فیلیپ یعنی 1674 تبدیل به موقعیتی استراتژیک شد. یکی از افسانه ها روایت از این داره که یک زینتی دست ساز در طول حملات دشمنان، در باتلاق گم شد. ویکی پدیا اطلاعات به درد بخوری بهم ارائه نکرد اما روایت از این هست که یک کمربند وامپوم که ساخته درست سرخپوستان اصیل آمریکایی بوده در باتلاق مفقود میشه و از اون باتلاق تبدیل به خونه اشباح میشه. عجله نکنید جذاب تر میشه. از اون تاریخ به بعد باتلاق با اتفاقات متعددی مناظر غیر منطقی رو رغم میزنه. یکی از دراماتیک ترین و مستند ترین گزارش ها مربوط میشه به یه افسر پلیس محلی به اسم گروهبان توماس داونی. در یک شب تابستانی در 1971 گروهبان دانی که در حال رانندگی به خونش در شهر ایستون بوده، نزدیک به محلی که با اسم تپه بیرد میشناختنش و در حاشیه ی باتلاق قرار داشته، یه موجود بزرگ و بالدار رو میبینه، داونی گزارش میده که قد این موجود تقریبا 2 متر بوده و طول هر دو بالش به بیش از 3 و نیم متر میرسیده. بعد از این گزارش خیلی زود لقب مرد پرنده ای رو به گروهبان میدن. نظر شما رو نمیدونم اما به نظر من، یه افسر پلیس اعتبار خودش رو با همچین ادعایی زیر سوال نمیبره. گروهبان داونی قطعا اون شب یه چیزی دیده اما اینکه چی دیده جای بحث داره.
چند دهه قبل در سال 1939، گروه غیرنظامی حفاظت از محیط زیست، در حال کار کردن در اطراف باتلاق، در نزدیکی خیابان شاه فیلیپ بودن که یه مار غول پیکر رو میبینن. به سیاهی یه لوله بخاری. کارگران گزارش میدن که این مار چند لحظه به دور خودش میپیچه، سرش رو بالا میاره و بعد تو باتلاق غیب میشه. داستان های جنگلی بدون پاگنده معنا نداره. در طول سال ها یه موجود قد بلند پر مو، بار ها در مثلث بریج واتر دیده شده. یکی از گزارش ها مربوط میشه به جان بیکر، یکی از مردم همون حوالی. آقای بیکر در حال قایق رانی بوده که صدای ضربه خوردن به آب رو میشنوه. بر میگرده که نگاه کنه، میبینیه یه موجود پرمو وارد آب شده و از چند متری قایقش عبور میکنه. در سال 1978، شخصی به اسم جو دیآندراده در حاشیهی حوضچه ای به اسم کِلی بنکس وایساده بوده. وقتی برمیگرده پشت سرش یه موجود قهوهای رنگ، پر مو با قد بلند رو میبینه که انگار ترکیبی از یه گوریل برزگ و انسان بوده. اما اصلا ترسناک نیست هممون دوران دبیرستان یه همکلاسی با این خصوصیات ظاهری داشتیم. اما اتفاقات باتلاق فقط به دیدن حیوانات عجیب و غریب خلاصه نمیشه. در اوایل قرن 19 میلادی، مردم گزارشهایی از روئیت نورهای غیر عادی میدن. در شب هالووین، سال 1908، زمانی که دو قبر کن داشتن از محدوده باتلاق عبور میکردن، شاهد این بودن که یه نور به مدت یک ساعت از زمین به آسمون میتابیده. حقیقت یا دروغ بودن مشاهده حیوانات و نور در باتلاق شاید معلوم نباشه اما بد نیست بدونید، در زبان مردن وامپاناگ، هاکوماک که اسم باتلاق بوده، یعنی محل اقامت ارواح.
یکی دیگه از مناطق مرموز، در گوشه جنوب شرقی مثلث قرار داره که به اسم جنگل فری تآون شناخته میشه. اگه قرار باشه داستان های مثلث بریج واتر رو باور کنیم، باید داستان های جنگ متروکه رو هم بشنویم. در عمق این جنگل تاریک یه تپه قرار داده که با اسم اسونت لدج شناخته میشه و مشرف به یه معدن قدیمیه. گزارش ها از روئیت اشکال روح مانند در اون حوالی خبر میدن. بعضیا داستان هایی از زنی که با لباس سفید روی تپه حضور داشته تعریف کردن. بعضا هم شنیدن صداهایی از اون حوال وقتی داشتن از اونجا عبور میکردن گزارش دادن. اما مهم ترین داستان ها مربوط میشه به دیدن نور های مرموز، بعضی از مردم حتی ادعا کردن که محل دقیق منبع نور ها رو میشناسن. معتقدن منبع این نور ها بر میگرده به موجوداتی به اسم پوک ووجی، در افسانه های باستانی وامپاناگ، پوک ووجی موجودات کوچیکی مثل کوتوله هستن که در مناطق جنگلی باتلاق زندگی میکنن. علاوه اسم عجیبشون ظاهر جالبی هم دارن، ریز جثه و پر مو که قدشون نهایتا به یه متر میرسه. اما میتونن انسان هایی که اون ها رو دیدن به دردسر بندازن. چجور دردسری؟ افسانه ها میگن پوک ووحج ها می تونن به کمک نور آدمهای در حال عبور رو فریب بدن و به تاریکی های جنگل بکشونن تا بکوشنشون. پوک ووجی ها از نور به عنوان طعمه استفاده میکنن تا انسان ها رو تا سر حد مرگ فریب بدن. اما به جای اینکه خودشون کار فریب خورده ها رو بسازن، اجازه میدن جنگل و باتلاق اونا رو بکشه. اما یکی از جالب ترین و رایج ترین گزارش ها مربوط میشه به افرادی که به شکل غیر منطقی ترغیب شدن تا از پرتگاه خودشون پایین پرت کنن. آدم های عاقل و بالغ حس خودکشی پیدا کردن. خیلیا هاشون اعتراف کردن که به شکل غیر قابل کنترلی تمایل به پرت کردن خودشون داشتن.
یکی از داستان هایی که واقعا ارزش تعرف کردن رو داره مربوط میشه به بیل روسو آهنگری اهل راین هم. آقای روسو به مدت 6 سال تا زمانی که بازنشسته بشه، ساعت های طولانی کار میکرد، از ساعت 3 بعد از ظهر تا نیمه شب. زمانی که بیل از سر کار بر میگشت خونه، سگش که اسمش سامانتا بود برای قدم زدن بی قراریمیکرد. بیل و سگش سامانتا عادت داشتن که هر شب بعد به پیاده روی برن، فرقی نمیکرد چه فصلی باشه، هوا صاف باشه یا برفی. یه شب در سال 1995 طبق عادت همیشگی آماده پیاده روی شدن. مسیری که همیشه طی میکردن پیاده رویی بود که به سمت مرکز شهر میرفت. اما در این شب بخصوص. تصمیم به تغییر مسیر گرفتن. بیل هوس کرد از حیات پشتی خونش وارد مسیری بشه که ادامه اون مسیر به سمت باتلاق میرفت. تصمیم عاقلانه ای نبود، حتی اگه سامانتا دور رگه ای از نژاد ژرمن شپرد و روتوویلر بود باز هم این تصمیم عاقلانه نبود. بعد از اینکه حدود 700 800 متر جلو رفتن مسیرشون به یه جاده رسید. رفتار سامانتا عجیب شد. قلاده اش رو میکشید، میلرزید و با چشم های نگران به بیل نگاه میکرد. بیل قلاده رو کشید تا راهی خونه بشه اما سگ از جاش تکون نمیخورد. سرجاش خشکش زده بود و به آرومی ناله میکرد. بعد از چند لحظه بیل تونست صدایی که باعث ناراحتی سامانتا شده بود رو بشنوه. یه صدای نازک اما بلند بود. بیل هم متوجه نمیشد که صدا داره چی میگه فقط تکرار میکرد: ایی وان چو، ایی وان چو. نیمه شب بود و آسمون تاریک بیل میدونست منبع صدا نزدیکه اما چیزی نمیدید. تو جاده یه تیر چراغ برق قدیمی بود که نور ضعیف و کم رنگش فقط پای خود رو روشن میکرد و کمکی به دیدن اطراف نمیکرد. تا اینکه ناگهان موجودی وارد شد.
بر اساس گفته های بیل، اون موجود حدود 1 متر قد داشت، سر تا پاش پر از مو بود، روی دو پا راه میرفت، لخت بود و شکم برآمده ای داشت. بیل همچین چیزی تو عمرش ندیده بود. بعد از اینکه موجود وارد نور شد همچنان به حرف زدن ادامه داد. ایی وان چو و بعد گفت کییر کییر. بیل هم به سامنتا ملحق شد و خشکش زد. بیل از ترس فلج شده بود. موجود دستاش رو برد بالا و به نظر داشت به بیل اشاره میکرد که دنبالش بره. ایی وان چو. کییر. بیل ادعا کرده که سعی داشته با موجود حرف بزنه اما موجود فقط با ایی وان چو و کییر جواب میداده. بیل که نمیدونسته باید چیکار کنه، بلاخره یخش آب میشه، سامنتا رو بر میداره و به سمت خونه حرکت میکنه، به پشت سرش هم نگاه نمیکنه.
این درختها نیستن که باعث ترسناک شدن جنگلها میشن. بلکه چیزهایی که درختها پنهان کردن عامل ترس در جنگلن. هیچوقت نمیتونیم مطمئن بشیم که پشت برگ درختها و شاخه های نازگ چه موجوداتی پنهان شدن و ما رو زیر نظر گرفتن. محققان افسانه های باستانی، شکارچیان روح و کسانی که به اتفاقات ماوراء طبیعه باورن دارن شاید از نظر ما غیر عادی به نظر برسن. اونا به چیزهایی باور دارن که با عقل خیلی هامون جور در نمیان. اما وقتی قدم به جنگل میزاریم و خودمون رو در آغوش ناشناختهها قرار میدیم، هر چیز ترسناکی رو آروم آروم باور میکنیم. شاید باور کردن، اونقدر ها هم سخت نیست. حتما یه چیزی اون بیرون بین درختها هست دیگه درسته؟ ما آدم ها گاهی ادای دنبال جواب بودن رو در میاریم، چون از جواب میترسیم. بیل روسو هم همین حس ترس رو در اون شب کزایی در سال 1995 تجربه کرد. بیل و سامانتا موفق شدن سالم به خونه برسن اما تا سر حد مرگ از ترس لرزیده بودن. با این که ساعت 1 نیمه شب بود، بیل به آشپرخونه رفت و قوری قهوه برای خودش آماده کرد، به هیچ وجه نمیتونست اون شب بخوابه. فنجون پشت فنجون قهوه خورد و اتفاقات شومی که تجربه کرد رو بار ها مرور کرد هرچی که دیده بود و هرچی که شنیده بود. بیل اون شب شک، ترس و پیشمونی رو تجربه کرد. با خودش فکر کرد شاید باید برای صحبت با اون موجود بیشتر تلاش میکرد. اما سوالی که مثل خوره به جون بیل افتاده بود این بود که: اون موجود سعی داشت چی بگه؟ بیل تمام شب رو به پاسخ این سوال فکر کرد. ای وان چو، کییر. قبل از طلوع آفتاب تقریبا بیل به جواب سوالش رسید، اون موجود به زبان دیگه صحبت نمیکرده داشته انگلیسی حرف میزده، داشته میگفته: وی وانت یو، کام هییر . ترجمه ساده اش میشه: ما تو رو میخوایم، بیا اینجا.
Responses