قسمت هفتم: شیطان جرسی


واهمه: واقعیت ترسناکتر از تخیل
قسمت هفتم: شیطان جرسی
بعضی از داستانها قرنهاست که روایت میشن. مستندات موجود و شاهدان عینی، اعتبار بعضی از داستانها رو افزایش دادن. داستانی هست که حدود 300 ساله منطقهای از آمریکا و مردم ساکن در اون منطقه رو تسخیر کرده. موجودی هست که خیلیها دیدنش، موجودی هست که انکار کردنش تقریبا غیر ممکنه.
ویدئویی که اول پادکست بهش اشاره کردم رو در کانال تلگرامی آپلود میکنم. به نظر شما چی میتونه باشه؟
لطفا برای حمایت، پادکست واهمه رو با دوستان خودتون به اشتراک بزارید. همچنین میتونید با عضویت در کانال تلگرامی و توییر واهمه، علاوه بر حمایت، اطلاعات بیشتری از هر قسمت کسب کنید:
Telegram: @mardomak_media
Twitter: @podcast_vaheme

واهمه: واقعیت ترسناکتر از تخیل
قسمت هفتم: شیطان جرسی
بعضی از داستانها قرنهاست که روایت میشن. مستندات موجود و شاهدان عینی، اعتبار بعضی از داستانها رو افزایش دادن. داستانی هست که حدود 300 ساله منطقهای از آمریکا و مردم ساکن در اون منطقه رو تسخیر کرده. موجودی هست که خیلیها دیدنش، موجودی هست که انکار کردنش تقریبا غیر ممکنه.
ماه مارس سال 2014 بود. یک کوهنورد در کشور لیتوانی بالای سر یه چشمه آب گرم رفت. این چشمه آب گرم یخ ها اطرافش رو آب کرده بود. پیدا کردن چشمه آب گرم در اون منطقه چیزه عجیبی نبود، اما کوهنورد کنجکاو شد. منم اگه بودم کنجکاو میشدم، خیلیا کنجکاو میشن، کوهنورد جلو رفت نا ببین زیر یخ و برف آب شده چی میبینه، شاید ماهم اگه اونجا بودیم، دوست داشتیم بریم جلو، خم شیم و داخل چشمه رو نگاه کنیم. کوهنورد خم شد و داخل رو نگاه کرد. چیزه عجیبی دید که با عقلش جور در نمی یومد. انگار یه موجود زنده رو داخل چشمه دید، موجودی که نمونهاش رو تو عمرش ندیده بود. به لطف حضور تکنولوژی گوشی موبایلش رو درآوورد و یه ویدئوی کوتاه از چشمه گرفت. منم با دیدن ویدئو متوجه نشدم که دارم چی میببنم. متوجه نشدم موجود زنده اس یا نه. خیلیا متوجه نمیشن. نمیخوام از دیده شدن نمونه های مشابه همچین تصویری در جاهای مختلف براتون بگم. چون نمونه مشابهی نبوده. فقط همون بوده، قبلا کسی همچین چیزی ندیده بوده، شاید در آینده هم کسی نبینه. بعضی از داستان های این شکلین، ناگهان یه اتفاق جدید جلومون میزارن، هیچ تاریخچهای پشتشون نیست، هیچ موارد مشابهی ازشون روئیت نشده، کاملا جدیدن، ما حتی نمیتونیم تاییدش کنیم یا ردش کنیم. داستانهایی که بین حقیقت و دروغ گیجمون میکنن. در مقابل بعضی از داستان ها عمیقن، افسانه هایی وجود دارن که قرن هاست دارن سینه به سینه روایت میشن، موجوداتی وجود دارن که در طول سالها صد ها نفر جاهای مختلف دنیا دیدنشون. آدمهای زیادی موجوداتی عجیب رو دیدن و به افسانه این موجودات ایمان آووردن. حتی اگه کاملا دورغ باشه، روایت های مختلف از آدم های مختلف باعث شده یه موجود عجیب اما تخیلی ساخته بشه. وقتی ما افسانه ها یا داستان های عجیب قدیمی رو میشنویم سردرگم میشم. یه سوال باید مطرح کنم. آیا قدیمی بودن یه داستان یا افسانه ای که قرنهاست داره تعریف میشه، به معنی واقعی بودنشه؟ یا نه داستان های قدیمی با هدف تبادل فرهنگ روایت میشن؟ پشت سر بعضی از مکان ها داستان هایی مطرح میشه. مثل جنگل صنوبر در جنوب نیوجرسی. درون محوطه بزرگ جنگل داستانی هایی سال هاست که جریان دارن. داستان هایی که گاهی مرموزن و گاهی شیطانی.
من وحید حسنی هستم شما به واهمه گوش میکنید.
وقتی میگیم ساحل شرقی ایالات متحده، کسایی که با جغرافیای این کشور آشنا هستن، یاد جوامع شهری میوفتن. یاد نیویورک، بوستون، فیلادلفیا، واشنگتون دی سی. جوامعی که طبیعت رو برای زندگی انسان ها تغییر دادن. سوال. چرا ما ادمها طبیعت رو با هزینه زیاد برای خودمون سازگار میکنیم؟ چرا نمیتونیم خودمون با طبیعت بسازیم؟ علاوه بر جوامع شهری در ساحل شرقی، جنگلی بزرگ در جنوب نیوجرسی قرار داره که کسی ازش یاد نمیکنه. اسمش جنگل صنوبره. یکی از بکر ترین یا دست نخورده ترین زمین ها در کرانهی اقیانوس اطلس. واقعا منطقه بزرگیه. بیش از 4450 کیلومترمربع جنگل. تخمین زده شده که در زیر این جنگل بزرگ بیش از 77 میلیارد متر مکعب آب زیرزمینی وجود داره. میشه گفت خالص ترین منبع آب آشامیدنی در کشور آمریکا، زیر جنگل صنوبر جریان داره. همونطور که حدث زدین جنگلی به این گستردگی صندوقچه اسرار خودش رو داره. این جنگل داستان هایی از موجودات عجیب برای تعریف کردن داره. جنگل صنوبر افسانه های ترسناکی داره که شنیدن شون خالی از لطف نیست. قبیله لِناپی از آمریکایی های بومی، داستان هایی از مانِ تو تِ تاک تعریف کردن. امیدوارم درست تلفظ کرده باشم. مانِتوتِتاک ها کوتوله های درختی هستن که تو جنگل صنوبر زندگی میکنن. شایعه های دیگه ای از موجودات مختلف تو این جنگل هست. “چشم بزرگِ قرمز” ” مرد میمونی هابوکِن” گونه هایی ثبت نشده از گربه های بزرگ “مرد مارمولکی” و کیم کارداشین. در نتیجه نیو جرسی پر از هیولاست . حداقل پر از داستان های هیولائیه. اما شنیدنی تر از هر داستان دیگه ای، قصه ای که قدمتش تقریبا به 300 سال پیش بر میگرده. سال 1735 خانم شرود اهل لیدز پوینتِ نیو جرسی فرزند 13 اهم خودش رو باردار شد. بر اساس افسانه، خانوم شرود به صورت مخفیانه آروز کرد که این بچه اش شیطانی یا جنی بشه. مطمئنا همین آروز کافی بود. فرزندش که به دنیا اومد ظاهری ناقص داشت، ظاهرش غیر عادی بود. خانم شرود فرزند ناقصش رو تو خونه نگه داشت و اجازه نداد مردم ببیننش. اما در یک شب تاریک و طوفانی، از اونجایی که همه اتفاقات بد تو شبای تاریک و طوفانی اتفاق میوفتن، دست های بچه ناقص تبدیل به بال شد. بچه پرواز کرد، و از طریق دودکش فرار کرد و رفت. خانم شرود هم دیگه بچه شیطانی ش رو ندید. این یک نسخه از داستان بود. نسخه معروف تر این داستان اینجوری که روایت میشه. خانوم لیدز، نه خانوم شرود از لیدز. خانوم لیدز اهل منطقه بِرلینگتون از نیو جرسی. خانوم لیدز جادوگری رو مسخره بازی میدونست. در نتیجه یه ساحره پیر نفرینش کرد تا بچه اش در زمان زایمان سخت به دنیا بیاد. در یک شب طوفانی پسری زیبا به دنیا اومد، پسر رو سریع در آغوش مادر گذاشتن. اما نوزاد سریعا تغییر شکل داد. ظاهر انسانیش رو از دست داد. بدنش بزرگ شد، سرش تبدیل به سر اسب شد، پاهاش تبدیل به سم شدن. بال هایی بزرگی شبیه بال خفاش از روی شونه هاش در اومدن. یه نسخه دیگه از داستان روایت از این داره که بچه حاصل رابطه خیانت آمیز یه دختره برده اهل لیدز با یه سرباز بریتانیاییه. یه نسخه دیگه میگه که بچه به خاطر نفرین یه کولی به دنیا اومد. اینطور که پیداست هر کسی که در اون منطقه زندگی میکنه نسخه متفاوتی از داستان برای تعریف کردن داره. بعضیاشون خیلی با هم تفاوت دارن. اما میشه گفت تقریبا همه داستان ها نقطه مشترکی دارن. اون هم خصوصیات موجوده. تقریبا همه سر این که اون موجود ترکیبی از چند حیوون یا یه حیوون جهش یافته بوده توافق دارن. تقریبا همه گفتن: سر شبیه اسب، بال های خفاش، دست های پنجه ای، گردن دراز، و پاهایی به شکل سم. بعضی اما این وسط گفتن که موجود شبیه به اژدها بوده، اتفاقا دست بر قضا مردم قبیله لِناپی، جنگل صنوبر رو پوپیوسینگ صدا میزنن که معنیش میشه “محل زندگی اژدها”. کاشفان سوئدی اسم “دریک کیل” رو برای اون منطقه انتخاب کردن معنیش میشه: رودخانه اژدها. اینکه حقیقیت واقعا چیه، نمیدونیم. اینکه کدوم داستان رو باید باور کنیم هم نمیدونیم. اما یه مورد هست که مردم منطقه روی اون توافق دارن. همه مردم اون موجود رو با یه اسم صدا میزنن: شیطان جرسی. شیطان جرسی فقط یه داستان یا افسانه تخیلی نیست که مردم 300 سال در گوش هم تعریف کرده باشن. در طول این سال ها، بارها گزارش شده که مردم این موجود رو با چشم خودشون دیدن. فقط میشه یه نتیجه گرفت: شیطان جرسی واقعیه. موردی که باید درباره داستان شیطان جرسی بهش توجه کنیم، گزارشات مطرح شده است. اشخاصی از روئیت شیطان جرسی حرف زدن که نیازی برای ساختن داستان نداشتن. هدفی برای ساختن داستان نداشتن، برای هممون شاید پیش اومده باشه که شاهد یه اتفاق عجیب بوده باشیم، به قدری عجیب که نتونیم برای دیگران تعریف. چون میترسیم مسخره مون کنن یا به عقلمون شک کنن. اما مشاهده کردن شیطان جرسی برای یه عده به قدری جدی بوده که از مسخره شدن نترسیدن و شجاعتش رو داشتن. آقای استفن دیکاتور افسر سابق نیروی دریایی ارتش ایالات متحده بود که در دوران خدمتش، یعنی اوایل قرن 17 در پیروزی های زیادی سهیم بود. دیکاتور یکی از اشخاص محترم در تاریخ آمریکا بوده و هست. به قدری که 5 کشتی جنگی رو به افتخار دیکاتور نامگذاری کردن. اداره پست آمریکا تمبر دیکاتور رو هم ساخته بود. حتی در اواخر قرن 17 تصویر دیکاتور روی اسکناس های 20 دلاری به جای اندرو جکسون نقش بسته بود. شخص دیکاتور اوایل قرن 17 میلادی به نیو جرسی میره تا از صنایع آهن و فولاد هانوور در برلینگتون بازدید کنه. کارخانه هانوور توپ های جنگی تولید میکرد، دیکاتور کاملا با توپ های جنگی آشنا بود، هدفش از حضور در نیوجرسی آزمایش محصولات کارخونه بود. در یکی از روز ها که به منطقه شلیک رفته بودن تا آزمایش کنن. دیکاتور هم پشت تو وایمیسته تا شلیک کنه، همون موقع بود که موجودی عجیب بالای سر دیکاتور در حال پرواز بوده. موجودی که دیکاتور تو عمرش ندیده بود. دیکاتور مثل یه آمریکایی واقعی سریع توپ رو به سمت موجود نشونه میگیره و شلیک میکنه. گفته شده توپ با موجود برخورد که اما شکل حیرت آوری اتفاقی برای موجود نیوفتاد و بدون دردسر به پروازش ادامه داد. یکی دیگه از گزارش ها مربوط میشه به جوزف بناپارت، به جز ناپلئون بناپارت چند بناپارت دیگه میتونید اسم ببرید؟ دست بر قضا جوزف برادر بزرگتر ناپلئون بناپارت بود. ناپلئون برادرش جوزف رو در سال 1808 به عنوان پادشاه اسپانیا منصوب کرد. اما جوزف پنابارت 5 سال بعد، پادشاهی اسپانیا رو رها کرد. جوزف به آمریکا رفت اما از اونجایی 5 سال جکومت به اسپانیا حسابی خسته اش کرده بود، تصمیم گرفت در منطقه ای به اسم بریزی پوینت سکونت کنه. بریزی پوینت به جنگل صنوبر خیلی نزدیکه. جوزف تقریبا 20 سال ساکن بریزی پوینت بود. یکی از تفریحاتی که اون زمان مورد علاقه افراد زیادی بود، شکار بود. تو یکی از سفرهای کوتاه که پادشاه سابق اسپانیا برای شکار داشت، رد پای موجود عجیبی رو روی برف دید. به نظرش اومد که رد پای میمونه اما میمونی که تمام مسیر رو روی دوپا حرکت کرده. جوزف بناپارت گفته بود که انگار یکی از پا ها کمی بزرگ تر و بوده و کمی هم فرق داشت انگار یکی از پاها صدمه دیده بود. بناپارت رد پاها رو دنبال میکنه اما به صورت ناگهانی رد پاها بدون هیچ مقصدی تموم میشن. انگار موجودی که صاحب ردپاها بوده پرواز کرده. بناپارت ناامید تصمیم به برگشت میگیره اما یه صدای عجیب هییییییس مانند به گوشش میخوره. وقتی برمیگرده با موجودی عجیب و بزرگ چهره به چهره میشه. بناپارت موجود رو با بال های خفاش مانند، سَر اسب و پاهای لاغر به شکل سم توصیف میکنه. قبل از اینکه بناپارت بتونه از اسلحه اش استفاده کنه، موجود برای بار آخر هیسسسسسس میکشه، بال میزنه و به سرعت به سمت آسمون میره. جوزف بناپارت این داستان رو برای یکی از دوستان صمیمیش تعریف میکنه. دوستش هم میخنده و بهش تبریک میگه. دوستش میگه: تبریک میگم توام تونستی شیطان جرسی معروف رو ببینی.
تعداد آدمهایی که شیطان جرسی میدیدن همینطور داشت بیشتر میشد. در اوایل دهه 1840 میلادی، تعدادی از کشاورز ها و دامدار ها ادعاد کردن دام و احشام خودشون رو مرده پیدا میکردن. در بیشتر موارد، ردپای موجود مهاجم پیدا میشد اما نمیتونستن حدس بزنن که چه موجودی به چهارپایان حمله کرده. عده ای دیگه گزارش دادن که صدای بلند جیغ مانند از جنگل صنوبر شنیدن. صدایی که همه مطمئن بودن صدای شیطان جرسیه. جلوتر بیایم. در قرن 20 میلادی شهرت شیطان جرسی همه جا پخش شد دیگه همه از وجود موجودی غریب مطمئن شده بودن. همه مطمئن شده بودن موجودی که انگار متعلق به دنیای ما نیست در جنگل صنوبر زندگی میکنه. هر وقت اتفاق بدی میوفتاد یا مرگ و میر زیاد میشد مردم شیطان جرسی رو مقصر میدونستن. بعضیا از سر ناچاری به سراغ ریاضی رفتن. حساب کردن که اگه موجود واقعا فرزند خانم شرود باشه و سال 1735 متولد شده باشه الان دیگه حتما خیلی پیره. بعد از اینکه مدتی، شیطان جرسی کم پیدا شد. افسانه شناسی به اسم چارلز اسکینر سال 1903 در نشریه ای گفت: عمر شیطان جرسی به آخراش نزدیک شده. همچین اسکینر نوشت: با شروع قرن جدید شیطان از بین ما میره و ترس از جسم و روح مردم جرسی خارج میشه و مردم بعد از مدت طولانی دوباره روشنی رو میبینن. اسکینر فکر میکرد ماجرا های شیطان جرسی دیگه تموم شدن. فکر میکرد شیطان جرسی به قدری پیر شده که توانایی ترسوندن و صدمه زدن به مردم رو نداره. تا اینکه اتفاقات سال 1909 شروع شد. شش سال بعد از پیشگویی های اسکنیر همه متوجه یه مسئله شدن: اینکه اسکینر سال 1903 فقط مزخرف تحویل مردم داده.
ژانویه ی سال 1909 سر شیطان جرسی حسابی شلوغ شد. در همون ساعات اولیه صبح روز 16 ژانویه، قبل از اینکه خورشید طلوع کنه، مردی به اسم تاک کوتزن در منطقه وودبری در نیوجرسی، هوس پیاده روی به سرش زد. رفت بیرون تا زیر ستاره ها قدم بزنه. صدایی توجهش رو جلب کرد. وقتی به طرف صدا برگشت چیزی زیادی نتونست ببینه. یه موجود بزرگ از کنارش پرواز کرد و رفت. اما همین صحنه برای زهره ترک شدن کافیه. کوتزن گفت که چشما های موجود با رنگ قرمز روشن میدرخشیدن. 40 کیلومتر اونطرف تر در همون روز، در شهر بریستول پنسیلوانیا، عده ای از مردم گزارش دادن که موجود مشابهی رو تو آسمون دیدن. یکی از شاهد ها، افسر پلیس جیمز سکویل بود که حتی با اسحله کمریش به سمت موجود شلیک میکنه اما اتفاقی نمیوفته. رئیس اداره پست شهر بریستول هم موجود رو میبینه و گزارش میده که شیطان جرسی با صدای بلند جیغ مانند در حال پرواز بوده. صبح که آفتاب بلخره طلوع میکنه، مردم از پیدا کردن رد سم های عجیب روی برف گزارش میدن. هیچکس نتونست حدث بزنه سم هایی به این بزرگی مال چه حیوونیه. فردای اون روز یعنی 17 ام ژانویه، در شهر برلینگتون، مردم ردپای عجیبی اطراف سطل زباله ای پیدا کردن. سطل زباله از اون اوستوانه ای های فلزی بود که چپه شده بود و زباله های درونش هم زیر و رو شده بودن. بعضی از مردم روی سقف خونشون ردپا پیدا کردن. هر وقت هم که ردپا رو دنبال میکردن به هیچ جا نمیرسیدن، ردپاها یهو ناپدید میشدن. پلیس برلینگتون سعی کردن به کمک سگهای شکاری رد موجود رو بزنه. اما سگ ها به شکل عجیبی دنبال ردپای موجود نمیرفتن. در ساعت 2 و 30 دقیقه بامداد 19 ژانویه ی همون سال، در شهر گلاسترِ نیو جرسی آقا و خانم ایوانز خوابیده بودن، که صدای جیغ بیدارشون کرد. هر دوشون هراسون از تخت خواب پایین اومدن و به سمت پنجره رفتن. اما از ترس فلج شدن. روی آلونک چوبی که تو حیاط خونشون بود، یه موجود عجیب غریب وایساده بود. آقا و خانم ایوانز تو عمرشون همچین موجودی ندیده بودن. بر اساس گفته های آقای ایوانز قد شیطان جرسی به 90 سانتی متر میرسید. سرش شبیه سر اسب بود. روی دوپا راه میرفت و کنار سینه اش دست های کوتاه پنجه مانندی داشت. آقای ایوانز هم به بال های موجود اشاره کرده و علاوه بر اون گفته که یه دم مارپیچی شبیه به مار داشته. این زوج بعد از اینکه نزدیک 10 دقیقه موجود رو نگاه کردن موفق شدن بترسوننش تا فرار کنه. همون روز شکارچی های خبره سعی کردن تا رد شیطان جرسی رو از رو آلونک چوبی بگیرن اما مشخصا موفق نشدن. اتفاقات اونروز تموم نشد. شیطان جرسی انگار بازیش گرفته بود انگار برگشته بود که خودش رو نشون بده برگشته بود که ثابت کنه اسکینر اشتباه میکرده. شیطان جرسی فکر کرده بود مردم دلتنگش شدن. همون رز افسر پلیس برلینگتون موجود رو به همراه یکی مسئولان محلی در حال پرواز میبینه. گروهی از شکارچی ها ادعا کردن که دیدن موجود داشته به سمت شهر مورزتاون میرفته. تو شهر مورز تاون موجود رو تو قبرستان مونت کارمل دیدن. بعد دیدنش که به سمت ریورساید رفته. تو ریورساید ردپاهای موجود رو اطراف یه توله سگ مرده دیدن. روز بعدش در شهر کِلِمِنتون همه مسافرانی که سوار یه گاری بودن موجود رو دیدن که بالای سرشون داشته به شکل یه دایره پرواز میکرده. اعضای کلوب بلک هاوک هم موجود رو دیدن، آتش نشانی در شهر کالینگزوود هم موجود رو دید. همون شب خانم سوربینسکی در شهر کامدِن صدای عجیبی رو بیرون از خونش شنید. خانم سوربینسکی جارو دستیش رو برداشت رفت بیرون. تا ببین کدوم موجود خبیثی امده سگش رو اذیت کنه. خانم سوربینسکی موجود رو با جاروش کتک زد تا اینکه موجود پرواز کرد و رفت. جمعیتی که به خاطر فریاد های خانم سوربینسکی بیرو ریختن هموشن ادعا کردن موجود رو دیدن که در فاصله دور داشت پرواز میکرد. مردم سعی کردن تعقیبش کنن حتی یه افسر پلیس به سمتش شلیک کرد اما خب ایدفعه هم اتفاقی نیوفتاد و موجود تو تاریکی آسمون غیب شد. با این حساب به نظر میرسه فقط من و شما شیطان جرسی رو ندیدیم. بعید نبود اگه تو او سال ها زندگی میکردیم، شیطان جرسی خودشو به هم نشون میداد. موجود دست بردار نبود، در اواخر ژانویه ی همون سال یعنی 1909 چند بار دیگه به صورت رندوم در شهر های مختلف نیوجرسی خودنمایی کرد. اما، در یکی از خودنمایی های شیطان جرسی در فوریه ی همون سال بود که سوال های زیادی مطرح شد. زمانی که یکی از کارکنان راه آهن برقی در حال کردن بود. موجود رو بالای سرش در حال پرواز میبینه. موجود با سیم های برق راه آهن برخورد میکنه در نتیجه این برخورد انفجار رخ میده، شدت انفجار به قدری بود که باعث شد خطوط فلزی راه آهن که در زیر انفجار قرار داشتن، ذوب بشن. محوطه رو برای پیدا کردن جسد موجود گشتن اما چیزی پیدا نکردن.
شاید هدف اصلی از داستان شیطان جرسی چیزه دیگه ایه. شاید داستان درباره ترسه. ترسه از ناشناخته ها، ترس از تاریکی، تر از موجوداتی که بین درختها خودشون رو از ما پنهان میکنن. عجیب اینکه آیا ما از موجودات ناشناخته میترسیم یا موجودات ناشناخته از ما؟ بشر سال های طولانی از مواردی گفتم میترسیده. اما به نظر میرسه ترس مردم منطقه جنگل صنوبر، خیلی پایه ای تره خیلی مقدماتی تره اونا از چیزی میترسیدن که تو تاریکی منتظرشون بود. شاید ترس واقعیشون ترس از تنهایی بوده. هیچ چیز بد تر این نیست که نتونی غم، اندوه و ترست رو برای کسی توضیح بدی. با کسی در باره در و دل کنی. خیلی بده وقتی در مکانی غریبه هستی، صدایی بشنوی که نتونی تشخیصش بدی. خیلی مواقع صدای هایی که ما رو میترسونن خیلی عادیین اما ما با توجه به مکانی که در اون هستیم و با توجه به پس زمینه ذهنیمون خودمون رو از اون صدا میترسونیم. تنهایی و تاریکی هم به کمک صدا میان تا ما رو بترسونن. جنگل صنوبر راه روش خودش رو برای ترسوندن مردم داشت. ترس از ناشناخته. مردم منطقه جنگل صنوبر هنوز ترس تو وجودشون هست. وقتی ساکنان منطقه با موارد غیر منطقی یا کمیاب مواجه میشن همچنان تقصیرارو گردن شیطان جرسی میندازن. مردم برای توجیه اتفاقات سراغ پاسخ فانتزی میرن چون تنها راهیه که میشه باهاش کنار اومد. در سال 1957 تعدادی از کارگران سازمان حفاظت از محیط زیست نیو جرسی جسد چندتا حیوون رو تو جنگل صنوبر پیدا کردن. پر چند نوع پرنده، استخوان پستاندارن و پای بلند عقب یه موجود که انگار سوخته بود. شاید بتونیم پای سوخته رو به موجودی که سال 1909 به سیم های برق راه آهن برخورد کرده بود نسبت بدیم. اون موقع تصور کردن که موجود حتما به درک واصل شده اما، همیشه یه اما وجود داره، در سال 1987 زنی که اسمش مشخص نیست، ساکن وینلند نیوجرسی، گزارش داد که همسر آلمانی چوپانش شبانه کشته شده و سگش هم تیکه پاره شده. تنها مدرک جرمی که پلیس تونست پیدا کنه رد پای سمی شکل یه موجود بود.
Responses